نصفه شب بود.خواب و بیدار میفهمیدم اوضاع عادی نیست.

تو خواب و بیداری لباسمو کم کردم و پتو رو زدم کنار.درد داشتم.نفس کشیدن برام سخت بود.حتی توانایی بلند شدن از جام رو تو خودم نمیدیدم.ولى همه ى نیرومو جمع کردم و بلند شدم.رفتم تو سرویس و دست و صورتمو اب زدم.برگشتم توی تختم اما اینبار درد شدید شده بود.یه دردِ اشنا.تابستون همین درد لعنتی به سراغم اومده بود.عضلات شکمم به شدت منقبض میشد و من نمیتونستم نفس بکشمبشینم. بلند شم یا حتی کسی رو صدا بزنم 

همه خونه بودنبابا ،مامان و حتى علیناخواسته صدای ناله هام بلند شد.مامان هراسون اومد تو اتاقم. با دیدن حالم ترسید بوضوح ترسید و سریع بابا رو صدا کرد و به زور پالتو و شالی پوشیدم و از پله ها رفتم پایینهوا تاریک بود هنوز ساعت پنج نشده بودگوشه ی حیاط نشستم محتویات معده م خالی شدهمچنان ناله میکردمحس میکردم قابلیت مردن توی اون لحظات رو دارم! ولی زنده موندم به بیمارستان رسیدیمفرضیه اپاندیس مجدد رد شد و سرم و آمپول تجویز شددر حین گرفتن سرم مجددا بالا اوردمبا خودم فکر کردم چه خوب میشد اگر امکان بالا اوردن افکار و احساس وجود داشتاونموقع چقدر مغزمون سبک میشد چقدر حالمون بهتر میشد.

کاش میشد یه سری فکرو حس رو بالا اورد و.

کم کم دردم اروم شد به خونه برگشتم .کل روز رو خوابیدم. 

وقتی بیدار شدم با خودم عهد کردم که یادم بمونهیه چیزایی رو باید تو همین سال رها کنم چیزایی مثل همین دردِ نه،مثل ادم های نه ،مثل همه ی حس هایی که نباید باشهفکرایی که نباید باشه.باید اینا رو باید توی همین سال جا بذارم باید فکر کنم همشونو بالا اوردم و یه سنگ روشون انداختم.تا همیشه.







مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

مطالب اينترنتي John mehdi.blog افزودنی های بتن و پوشش صنعتی طراحی وب سایت Jaydon خونه پاک بهترين راه حل هاي خانگي براي درمان بيماري ها