زمان در گذره.
با سرعتی بیشتر از حدِّ تصورِ تو
گذشته هیچوقت،هرگز. برنگشته.
حسرتِ حرف های گفته و نگفتهکارهایی که باید انجام میدادی و ندادی،کاش گفتن و فکر کردن و آه کشیدن،جز خراش دادنِ روحت ثمری نداره
نیلوفر! تو در لحظه,توى لحظات خاصی تصمیماتِ مهمِ درستی گرفتیاگر هم حالا،وقت مرورِ وقایع گذشته، میبینی یه جایی رو درست نرفتی،تقصیری نداری.تو فقط اون زمان تجربه ى الان رو نداشتی .
تک تک اون اتفاق ها و اون ادمها فقط باعث تغییر بینشت و افزایش تجربه ت شدن همین که لابلای این اتفاق ها بزرگ تر شده باشی و با تجربه تر برات کافیه
گذشته و آدمهاش رو رها کن انتظار دیدن بعضی از ادمها رو رها کن
در لحظه زندگی کن و از زنده بودنت لذت ببر.
از خدا بخواه راه رو نشونت بدهمثل همیشه ازش خیر و نیکی طلب کنامیدوار باش به زندگی لبخند بزن و امید داشته باش
امید
خواستم به رسم هرسال از اتفاقات سالی که گذشت بنویسم.راستشو بخواین دست به قلم شدم ولی . دیدم اگه بخوام همه ى جریانات رو بنویسم مثنوی هفتاد من ؟! میشه پستم و بی خیالش شدم.
نود و هفت برای من سالی پر از چالش بود.پر از اتفاقات غیرمنتظره.روزهای تلخ و شیرین زیاد داشتمبرام پر بود از تجربه پر از محک و ازمون پر از غافلگیری نگرانی و اتفاقات ریز و درشتی بود که در نهایت منو پخته تر کرد.
چند روز پیش به خودم قول داده بودم که چیزهایی رو رها کنم و برای همیشه تو نودوهفتى که داره تموم میشه جا بذارم.امیدوارم موفق بشم و تا همیشه روی این تصمیم باقی بمونم.
با توکل به خداى مهربونی که همیشه از تمام خطاهام گذشته و نگاه مهربونشو ازم دریغ نکرده ،به استقبال سال جدید میرم به امید سالی پر از سلامتی،خیر و برکت و رحمت پر از شادى و لبخند.الهی که حال دلامون خوب باشه و تن عزیزانمون سلامت.راه خوشبختی هموار باشه و به ارزوهای دلمون برسیم.
یا مقلب القلوب و الابصار
حوّل حالنا
الی أحسن الحال .
نصفه شب بود.خواب و بیدار میفهمیدم اوضاع عادی نیست.
تو خواب و بیداری لباسمو کم کردم و پتو رو زدم کنار.درد داشتم.نفس کشیدن برام سخت بود.حتی توانایی بلند شدن از جام رو تو خودم نمیدیدم.ولى همه ى نیرومو جمع کردم و بلند شدم.رفتم تو سرویس و دست و صورتمو اب زدم.برگشتم توی تختم اما اینبار درد شدید شده بود.یه دردِ اشنا.تابستون همین درد لعنتی به سراغم اومده بود.عضلات شکمم به شدت منقبض میشد و من نمیتونستم نفس بکشمبشینم. بلند شم یا حتی کسی رو صدا بزنم
همه خونه بودنبابا ،مامان و حتى علیناخواسته صدای ناله هام بلند شد.مامان هراسون اومد تو اتاقم. با دیدن حالم ترسید بوضوح ترسید و سریع بابا رو صدا کرد و به زور پالتو و شالی پوشیدم و از پله ها رفتم پایینهوا تاریک بود هنوز ساعت پنج نشده بودگوشه ی حیاط نشستم محتویات معده م خالی شدهمچنان ناله میکردمحس میکردم قابلیت مردن توی اون لحظات رو دارم! ولی زنده موندم به بیمارستان رسیدیمفرضیه اپاندیس مجدد رد شد و سرم و آمپول تجویز شددر حین گرفتن سرم مجددا بالا اوردمبا خودم فکر کردم چه خوب میشد اگر امکان بالا اوردن افکار و احساس وجود داشتاونموقع چقدر مغزمون سبک میشد چقدر حالمون بهتر میشد.
کاش میشد یه سری فکرو حس رو بالا اورد و.
کم کم دردم اروم شد به خونه برگشتم .کل روز رو خوابیدم.
وقتی بیدار شدم با خودم عهد کردم که یادم بمونهیه چیزایی رو باید تو همین سال رها کنم چیزایی مثل همین دردِ نه،مثل ادم های نه ،مثل همه ی حس هایی که نباید باشهفکرایی که نباید باشه.باید اینا رو باید توی همین سال جا بذارم باید فکر کنم همشونو بالا اوردم و یه سنگ روشون انداختم.تا همیشه.
سکوت.
عمیق و بود و طولانى.نمیدونم چه اتفاقی افتاد و از کجا شروع شد؟
اما انگار مهر سکوتِ عجیبی بود که روى لب ها و قلمم زده شده بود
حتی الان که این کلمات رو مینویسم،مطمئن نیستم که بتونم به نوشتن ادامه بدم.
هضم اتفاقات پشت سرهم و عجیب و غریب این چند ماه،برام سخت و سنگین بود.شاید به خاطر همین درگیری ذهنی شدید بوده که قفل کردم و ترجیح دادم سکوت کنم.خودمم متعجبم که چرا اینطور شد ولی خب.
شاید اینم یجور واکنش دفاعی و طبیعی باشه نسبت به اتفاقاتِ غیرمنتظره ى زندگى.
میخوام فکر کنم که همه ى سه ماهِ گذشته رو خواب بودمخوابی عمیقتلخ و شیرین.
هرچى بود تموم شده و من حالا بیدارم.بیدارم و قلم به دست.از نو مینویسم.
اگر بخوام به اندازه ی تک تکِ نفسهام ازت تشکر کنم.بازم کمه.نمیدونم نمیدونم چطور باید شکرت رو بگم؟چطور بگم ازت ممنونم؟چطور بگم منو ببخش بخاطر همه ی بدی هام؟چطور بزرگیتو توی ذهنم هضم کنم؟
دلم میخواد اندازه ی همه ی عمرم اشک بریزم و اندازه ی تک تک این اشک ها بهت بگم. ازت ممنونم.
کاش لایقِ نگاهت باشمکاش.لایقم کن ای خدا .
ای غایب از نظر به خدا میسپارمت
"جانم بسوختی و به دل دوست دارمت"
.
.
.
کاش میشد این بیت از طرف تو به من باشه
اونوقت با دیدنش هم بغض میکردم هم دلم میگرفتهم خوشحال میشدم
چون میفهمیدم با اینکه آتیش به جونت زدم.
ولی تو بازم از ته دلت دوستم داری
چهار روز پیش،هزاروهشتصد کیلومتر دورتر از خونه،از خواب بیدار شدم .بعد ازینکه چشمام به نور اتاق عادت کرد،
گوشیم رو برداشتم و چک کردم.تو دایرکت اینستاگرام یه پیام از میم داشتم.
رو استوریم ریپلای زده و نوشته بود: "عزیزم ممنون بابت عکس های قشنگ و انرژی مثبتی که بهم میدی.ان شاءالله که خدا،زودتر سعادتِ کامل رو نصیبت کنه" با خوندنِ پیامش لبخند زدماز تهِ دلم آمینِ بلندی گفتم و روزم ساخته شد
حالا ازون روز دارم به "سعادت کامل" فکر کنمبه بنده هایی که لایقش هستند و به خدایی که بی حساب میبخشه
کاش قابلیت وویس پر کردن تو بیان بودنهاخه اگر بود هم نمیتونستم این وقت شب بلند بلند از احساسم حرف بزنم.
کاش قابلیت تایپ کردن با چشمای بسته بود ،تا نور گوشی چشممو بدرد نیاره .اخه از شدت چشم درد دارم کور میشم،ولی چه کنم که مغزم بیداره و پُر از حرفحرفای ناتموم.
دارم فکر میکنم چی میشه که ادم به اینجا میرسه.به یه حفره ی خالى تو قلب.
نمیدونم اسمش چه حالیه ولی هرگز اینطور نبودم
میگفت من دیگه نمیتونم تو چشمای تو و"پ "نگاه کنم.اصلا اگه تو از اول اینو میدونستی هیچوقت با من دوست نمیشدی.هروقت هرکدومتون بهم میگید خوش قلب و مهربون از خودم بدم میاد.میدونم اگه بقیه هم بفهمن دیگه چنین نگاهی بهم ندارن.
گفتم اینطور نیست.من تو رو بخاطر شخصیتت،خوش قلبی و تمام مهربونی هات دوست داشتم و دارم و خواهم داشت.
گفت واقعا نظرت راجبم عوض نشده؟
گفتم تو هرکاری تو گذشته ت کردی به خودت مربوط بوده و هستتو جز خودت به کسی ضرر نرسوندیمیدونم که به اندازه ی کافی تاوانش هم دادی وجدان هر کسی بزرگترین قاضی و محکمه برای خودشه.من تو جایگاهی نیستم که بخوام بهت خرده بگیرم یا هرچیزی.ناراحتم بخاطر تمام چیزایی که از سرت گذشته.اما راجب شخص خودت،هیچی برای من عوض نشده.
تو نگاه اول فهمیدم خریدار نیستند اما بهشون احترام گذاشتم.یه مادر و دختر و یه نوزاد تو بغل دختر اومده بودن فروشگاه.از اول قصدشون این بود بشینند تو فروشگاه و به بچه شیر بدن.و اون وسط مسطا مزاحم بشن و چند تا قیمت بخوان و صد البته فضولی کنند.
من نمیشناختمشون.خانومه اما میدونست من کی ام و چیکاره ام ! پرسید درست تموم شده.گفتم خیلی وقته.گفت پس چرا هنوز شوهر نکردی؟! دلم میخواست صدای خرد شدن دندونهای خانومه به گوشم برسه بعد این حرف.اما متاسفانه صدای شکستن دل خودم رو شنیدم.
هنوز بعد این همه سال و بارها شنیدن این حرف،ازین سوْال مسخره اعصابم بهم میریزه.انگار که مسائل خصوصی ادما به بقیه ربط داره.یا انگار وظیفه هر دختریه که بعد تموم شدن درسش بلافاصله شوهر کنه.یا انگار که ازدواج کردن یا نکردن مثل تحصیل یه اتفاق روتینه و انتخابِ صددرصدیه.و صد انگارِ دیگه
چند ماه پیش واسه پیام فرستادن به کانال یاسمن جان، پیام ناشناسم رو توی تلگرام فعال کردم.ولی لینکش رو برای کسی نفرستاده بودم.دیشب یه پیام ناشناس گرفتم به این مضمون که: خسته ام!کاش میشد باهات دردودل کرد!کاش حواست به ادمهای اطرافت بود!
جواب دادم:
سلام
خسته نباشی!
یادم نمیاد لینک اینجا رو به کسی داده باشم.چرا؟چون خوشم نمیاد کسی ناشناس بهم پیام بده.چرا؟چون فکر میکنم آدمایی که ناشناس پیام میدن خیلی بی جربزه و بزدل هستند.
میتونی خودتو معرفی کنی و بگی جزو کدوم یکی از ادمای اطرافِ منی که توقع داری حواسم بهت باشه.
دیگه چیزی نفرستاد!
مامان رفته سفر کاری و علی اومده خونه مرخصی.وظیفه ی خطیر اشپزی برای پدر و برادر افتاده بود رو دوش من این چند روز.هرروز صبح زود بیدار میشدم و غذارو بار میذاشتم و بعدش میرفتم سرکار.پیاده میرفتم چون علی ماشین رو با خودش میبرد بیرون.بماند که هنوز گواهینامه ندارم و نمیتونم ماشین رو زودتر از علی بردارم و برم.تو مسیر فکر میکنم و به جزییات هم توجه میکنم.به آسمون نیلگون.به بهارنارنج های باز شده کنار خیابون و عطر مدهوش کننده ش.به شمعدونی های روی طاقچه.به شقایق های نارنجی گوشه ی دیوار.به دریا.به اینکه چقدر عاشق این شهرم.به اینکه چقدر جات کنارم خالیه.به اینکه چقدر از انتظار بدم میاد .
علی گفت به مامان بگو لباس های علی رو شستم.دوست نداشت لباس هاشو بشورم!ازونطرف مامان مدام پیام میداد از ساک بچه لباس هاشو بردار و بشور.بذار ترتمیز برگرده حوزه .به علی گفتم لباس هاتو بده به من .من دروغ گفتن بلد نیستم.چند ثانیه نگاهم کرد و بعد ساکشو اورد داد دستم .لباس های نظامی شو دراوردم و بوسیدم.
نگارِ مامان !
امروز از صبح داشتم توی دلم باهات حرف میزدم.آره تو دلم قربون صدقه ت میرم،به فکرتم با اینکه هنوز توی بغلم نیستی.با فکرت لبخند میزنم.حتی امروز نتونستم با دیدن اون عروسکِ دلبرِ پشت ویترین،مقاومت کنم.عروسک با چشمای خوشگل و لپ های قرمزش به من خیره شد و گفت من برای نگارم !
لبخند زدم.رفتم داخل فروشگاه و خریدمش.برای تو
نگارم گاهی مثلِ حالا ،،که با همه ی وجودم آرزوی داشتنت را دارم؛از بی رحمی دنیا میترسم و دلم برای معصومیت تو میگیرد و میمیرد
میدانم مسئولیت داشتنت چقدر سنگین است میدانم چقدر در برابرت مسوولم میدانم دختر قشنگم این را بدان مادرت از سالها قبل با تمام عشقی که به تو داشت و خواهد داشت،برای همه ی عمر،با تک تک تصمیمات و خواسته هایش در برابرت احساس مسئولیت میکند .
کاش دنیا جای قشنگی برای تو باشد
شب.تاریکی.سکوتی که با صدای تیک تاک ساعت شکسته میشه.تنهایی و یک عالم فکر که به سرم هجوم اورده.
نمیدونم تکلیف مغزی که مدام فلش بک میزنه به گذشته و جاهایی که هیچکس فکرشو نمیکنه و یادش نمیاد؛بعد از سال ها به یادم میاره چیه؟
دیدن اون جزییات لعنتی بعد از سه سال توى خاطراتم چه فایده ای داره؟
شاید یکی از دلایل این حال، اوضاع مزخرف و بهم ریخته ی این روزهای مملکته.میدونید،اون موقع(سه سال پیش) شرایط خیلی بهتر بود.شاید ذهنم دلش میخواد فرار کنه ازین روزها و برگرده به گذشته !!!
برگرده و توى همون روزا واسه اینده ش تصمیمات مهم بگیره .
لعنت به باعث و بانی این اوضاع
لعنت به اونی که امید اینده رو ازمون گرفت
لعنت به همشون
✉️نمیدونم چه حکمتیه،با اینکه چهار سال از فارغ التحصیلیم میگذره هنوز بعضی وقت ها خواب میبینم چند تا واحد پاس نشده دارم و هنوز فارغ التحصیل نشدم ! و چقدر عذاب میکشم سر این قضیه تو خواب.جالبه بعضی وقتها تو بیداری هم این حس بهم دست میده :| مثلا یه ندائی تو سرم میگه : پس کی میخوای بری سراغ فلان واحد؟ حالا فلان واحد چیه؟واحدی که هیچ ربطی به رشته من نداره
امیدوارم دیروز و امروز جزو اخرین روزهای عمرم بوده باشه که بهت فکر کردم.فکر کردن بهت اذیتم میکنه.مثل حالا که تلخی رو با همه ی وجودم دارم میچشم.تلخه.خیلی تلخ
فهمیدن واقعیت خیلی وقتها هولناکه.شاید چیزی باشه که تو وحشتناک ترین کابوسهامون هم نتونیم ببینیم و هضمش کنیم.واسه همین باید گاهی قدردان بی خبری باشیم
تو اشپزخونه داشتم سالاد شیرازی درست میکردم تا با لوبیا پلو بخوریم که یهو ینفر اومد پیشم.برگشتم تا ببینم کیه؟ علی رو با لباس نظامی دیدم.بغلش کردم و روی ماهشو بوسیدم.همه ی استرس ها و نگرانی های سرباز داشتن یه طرف،این بی هوا مرخصی اومدن ها یه طرف :)
✉️این روزها خیلی دلتنگم.دلتنگ برای خیلی کسان و خیلی جاها و خیلی چیزا.نمیدونم چرا حس میکنم دارم دور میشم،یا شایدم دارن دور میشن . هرچی هست حالِ غریب و غم انگیزیه
این که میتونم بنویسم خیلی خوبه.یادم نرفته زمانی رو نمیتونستم کلمه ای بنویسم.حرف بزنم یا از احساسم بگم.یادم نرفته نمیتونستم حافظ بخونم چون بنظرم حالش خوب نبود.حرفای خوبی نمیزد.انگار ذهنم بعد اون همه ماجرا زندونی شده بود.مامان هنوز بابت اون روزا ازم شاکی و ناراحته.گهگاهی هم به روم میاره و یاداوری میکنه.ولی من هیچی نمیگم و توی سکوت و فکر غرق میشم.این که میتونم بنویسم یعنی دیگه زندونی نیستم.هرچند قلبم انقدر سنگینه که با هزار سال نوشتن هم سبک نمیشه
⏰دم اذانه و نزدیک افطار خدایا،ببین منو،بخون قلبمو،با وجود اینکه بنده ی خوبی برات نیستم،میدونم تو خدای خوب منیاین بنده ی کم طاقت و رنجورتو ببخش.هوامو داشته باشمثل همیشه
سال ها گذشتند و شب های قدرِ بسیاری از راه رسیدند و رفتندشب های قدری که قدری بیشتر از قبل به تو نزدیک شدم و زمزمه کردم تمامِ خواسته های دلم را .
خدایا آشکار و نهانم را میدانی این بنده ی کوچک و سراپا تقصیر را میشناسی
به دل نگیر اگر گاهی فکر میکنم دعاهایم بی اثر میشود به دل نگیر اگر گاهی لج میکنم و با تو که مهربانترینی قهر میکنم به دل نگیر اوقاتی را که حرفی نمیزنم و فکر میکنم زبانم لال حواست به من نیستحواسم هست به خواسته هایی که به هفته نکشیده به استجابت میرسد حواسم هست به نعمت های بی شماری که بی حساب به من بخشیدی و میبخشی .
این شب ها مانندِ شبانِ قصه ی موسی (ع) به زبان خودم با تو حرف زدم و دردودل کردم
نمیدانم چند بار گفتم: یا رب ! دعای خسته دلان مستجاب کن این مصرع یک دنیا حرف در خودش دارد این مصرع جانِ کلام و حال اینروزهای من است.
خدایا ! دلم دلم و آرزوهایش را به تو میسپارم
عزیزانم و آرزوهایشان را به تو میسپارم در پناهت، امن و رستگار باشیم ای مهربانترین
دیروز-
سر ظهر ،توی مغازه کلی کار ریخته بود رو سرم .مشغول جاساز کردن اجناس جدید تو قفسه و رگال بودم و همون حال کار مشتری هایی که میومدن تو مغازه رو هم راه مینداختم.چهارپنج تا مرد باهم اومده بودن و هرکدوم یه چیزى میخواستن و قیمت میپرسیدن.یدفعه از پشت شیشه دیدم علی با لباس فرم سربازی و ساک رو دوشش داره میاد سمت مغازه.قربون قد و بالاش رفتم تو دلم.اومد داخل و بهم دست داد و پشت ویترین کنارم ایستاد.جلوی مشتری ها کنترل شده ابراز احساسات کردم.بعد از چند دقیقه اون چند نَفَر از مغازه رفتند .بهش گفتم خببب خووش اومدی علی اقا! سرباز وظیفه ! مامان اینا دیدنت؟گفت نه.داشتم میرفتم پیششون که از دور دیدم سرت شلوغه.اومدم پیشت وایسم که یوقت فکر نکنند تنهایی!
دلم غش رفت براش. گفتم الهی من فدای مهربونیای داداشم بشم
ساکشو انداخت رو دوششو رفت اون یکی شعبه.دیگه نگم دلم چقدر گرم شد به داشتنش. و چقدر از خدا خواستم که حفظش کنه برام
شب که اومدیم خونه با دست و پای خونی و زخمیش مواجه شدم
با اون موتور کوفتی چپ کرده بودخدا بهمون رحم کرد خدا حفظش کرد برام .
چند سال پیش بود؟شش؟هفت؟
گمونم شش سال.
شب بود.با دوتا از دوستام توی اتوبوس بودیم .با کاروان رفته بودیم مشهد.توی راه برگشت یه رستوران بین راهی نگه داشته بودن.همونموقع بهمون گفتن که شام امشب با خودتونه.غممون گرفت.وسط این بیابون جز این رستوران درب و داغون و سوپرمارکت کوچیک بغلش که چیزی نیست.پیاده شدیم نماز خوندیم و نشستیم پشت میزاى رستوران.گرسنه بودیم.تصمیم گرفتیم بندری سفارش بدیم.ساندویچ ها رو کاغذ پیچ شده تحویل گرفتیم و برگشتیم تو اتوبوس جاگیر شدیم تا یوقت جا نمونیم.مشغول خوردن شدیم.نونش ازون باگت های قدیمیِ نرم بود و فوق العاده تازه و خوشمزه.چسبیدخیلی چسبیدانقدر که بعد از این همه سال مزه ش هنوز زیر زبونمه.
شب بیداری تو اتوبوس و نگاه کردن به شهرای خفته رو دوست دارماصلا حالِ اون شب توی اتوبوسِ سه تا دختر بیست ساله ؛که داشتن یکی یکی شهرا رو رد میکردن تا صبحِ فردا برسن شمال رو خریدارم
یک عدد نیل هستم.پاکِ پاک.هیچ اثری از درد و خماری از روز شنبه تا کنون در من دیده نشده
اگه شما اذیت شدین بهتون تسلیت میگم.شما یک موتادید
از شوخی گذشته من یکى واقعا اذیت نشدم.خیلی وقته که ادمای واقعی زندگیم رو کنار خودم تحت هر شرایطی دارم و دایره ى ارتباطاتم خیلی محدود شده.فعالیت مجازیم،توی بلاگستان که خودتون میدونید چطوریه.اینستاگرام محدود.تلگرام و واتساپ محدود.واقعا چیزی اونجا انتظارم رو نمیکشه.البته دوستای مجازیم برام خیلی با ارزشن و دوستشون دارم.میدونم که نمیتونه این محدودیت ادامه داشته باشه،و اگه داشته باشه قطعا یه راهی برای دور زدنش پیدا میکنیم.همه باهم!
اگر از من بپرسید که این چند روز چطوری گذشت باید بگم که فکر میکنم از نظر احساسی احساس روزمره ی خیلیامون شبیه هم بود.
احساس خشم،غم،ناامیدی.احساس محدودیت.احساس اینکه تو کره ی شمالی دوم زندگی میکنم و نه از داخل و نه از خارج کسی به دادمون نمیرسه. و در نهایت حس خفقان.سکوت و نظاره کردن اخبار با نگرانی و بعضا با پوزخند!
هعی . چی بگم که نگفتنش بهتره ! همه چى ارومه ما خیلی خوشحالیم.ما عاشق مسئولان کشوریم که انقدر به فکر مردمند.انقدر میان مردمند و مشکلاتشون رو لمس میکنند.انقدر رفاه،شغل و درآمد ایجاد کردند.ازشون ممنونم که ما انقدر اینده ی کشورمون امیدواریم و انقدر همه چی ارومه و هممون خوشحالیم!
از نظر فردی این روزا اینطور گذشت که یه اتاق تی اساسی کردم.کلی کتاب تاریخی خوندم و کلی خوابیدم و خواب های عجیب غریب دیدم.سرکار بودم و کلی ماجرا تو پاساژ داشتم.کلی با هوای پاییزی صفا کردم و خوشحالم بخاطرِ اینکه پاییزه. هرچند روزای خیلی سختی داشتم از اولین روز پاییز و درگیر اتفاقات مختلف بودم ولی بازم خوشحالم ازینکه پاییزه.بخاطر هوای سرد،لباسای گرم،شومینه ى روشن،بخاطر خوردن اش رو بالکن خونه وقتی نم نمِ بارون میباره.بخاطر اینکه منتظرم ترشی های رو ایوون جا بیفته.بخاطر کوفته ها و فسنجون ها و همه ی غذاهایی که تو پاییز خوشمزه تر میشن :دی شکمو هم خودتونید :d
+خب شما چطورید؟بیاین یکم از خودتون و حال و هوای پاییزیتون واسم بگید.
++اینجا کسی هست که کتاب کهن دیارا رو خونده باشه؟اگه اره نظرتون راجب کتابش چیه؟
اینترنت شهر ما چند دقیقه پیش وصل شد.از صبح داشتم فکر میکردم یعنی امکان داره دیگه به اینترنت جهانى وصل نشیم ؟و در اون صورت چه اتفاقی میفته؟
والا اگه این اتفاق میفتاد تعجب نمیکردم.ولی ایا مردم تحمل پذیرشش رو داشتند؟؟
باری به هرجهت این مدت یه حق طبیعی و اساسی رو ازمون گرفته بودند و دوباره بهمون پس دادن.حالا هم دلیلی برای خوشحالی نیست.یادمون نمیره که هیچکس نبود توى این مدت تا این محدودیت رو با یه کلیک از سرمون برداره،اونم وقتی که خیلی ها تواناییش رو داشتند.تواناییش رو داشتند و فقط توی حرف کنارمون بودن و نه عمل !
به امید روزهای روشن
و شادی های عمیق و واقعى
توی این چند سالی که از فارغ التحصیلیم میگذره،تقریبا هرسال تصمیم به خوندن ارشد میگرفتم ولی بعدش بلافاصله پشیمون میشدم.اولا بخاطر اینکه کار و محل کارمو دوست داشتم و با مدرک کارشناسیم کار نمیکردم که بخوام دوباره برم درس بخونم،دوما از سیستم اموزشی مزخرفِ کشورمون خوشم نمیومد.چون میدونستم قراره سه چهار سال درگیر یه سری جزوه و کتاب باشم بدون کار عملی و صرفا تئوری.بدونِ بار علمی.همونجوری که توی دوره ی کارشناسی گذشت.
بهرحال سالها همینجور گذشت و هرسال منصرف میشدم از شرکت کردن تو ارشد،تا امسال تابستون که تصمیم گرفتم که طلسم رو بشم و این فرصت رو به خودم بدم که تو رشته ی مورد علاقه م کنکور ارشد رو شرکت کنم.منابع رو اول مهر ماه تهیه کردم که مثل سالهای قبلی پشیمون نشم و خودمو مجبور کرده باشم به درس خوندن.کتاب ها تمام مدت این هشتادو پنج روز روی میز و داخل کمد محل کارم بود.ولی متاسفانه جز چند صفحه از یه کتاب چیز دیگه ای نخوندم!منی که معروفم به تندخوانی.منی که ٤٥٠ص کتاب رو توی دو روز تموم میکنم و جزییات تو حافظه م میمونه ،حتی یه کتاب رو توی این مدت تموم نکردم.نه اینکه نتونم.نخواستم.حقیقتش انگیزه ی چندانی نداشتم.
این چند روز که ثبت نام ارشد شروع شده خیلی با خودم کلنجار رفتم که ثبت نام کنم یا نه،راستش میدونم شاید فقط یک ماه فرصت درس خوندن داشته باشم،بقیه اوقات به صورت فشرده سرکارم و بعیده منِ تغییر رشته ای بتونم به چیزی که میخوام برسم،هرچند چیزی که مهمترین چیزی که من الان میخوام استقلاله.احساس نیاز به استقلال و تغییر تو روزمرگیم رو بشدت درون خودم حس میکنم.نیاز به درس خوندن نه بخاطر درآمد و شغل خوبی که میدونم با مدرک نمیشه بهش رسید ،که رشدیه که بهمراه خودش توی این چند سال میاره.
ناراحتم ازین اوضاع.ازین که نتونستم یه تصمیم محکم بگیرم و پاش بمونم.ازینکه میدونم بخش بزرگیش تقصیر خودمه که نخواستم واقعا بخونم.که اگه میخواستم نشدنی نبود ولی .
دو شب پیش،بعد از نوشتن پست قبلی و خوندن نظرات شما و سبک سنگین کردن شرایط،تصمیم گرفتم که تو کنکور ارشد ثبت نام کنم.اخرین کنکورهایی که ثبت نام کرده بودم اداره پستی و کافی نتی بودن.باید میرفتم دفترچه میخریدم و تو صف کافی نت منتظر مینشستم تا نوبتم بشه،عکسمو اسکن کنند و اطلاعاتی که تو دفترچه نوشتم رو وارد سیستم کنند و تاییدشون کنم،بعد یه پرینت بگیرم دستم و پرینت رو تا زمان اعلام نتایج پیش خودم نگه دارم.
راستش دلم گرفت از مرور خاطرات.چقدر اون روزا نزدیک بنظر میان ولی چققققدر دورنچه روزهایی گذشته اخ که روزهایی بود .
لپ تاپم تو مغازه بود.اگه میتونستم با گوشی ثبت نام کنم خیلی خوب میشد.اما یادم اومد که باید عکسمو اسکن کنم.یکم فکر کردم.خب من که توی گوشیم اسکنر دارم! اخرین عکس سه در چهارى که داشتم رو گذاشتم کف دستم و با گوشیم از روش عکس گرفتم و اسکن کردم! خب این از عکس.
دفترچه ثبت نام رو از سایت سنجش دانلود کردم و اطلاعات لازم رو یادداشت کردم.کدهای مربوطه رو دراوردم.سراغ مدرک کارشناسیم رفتم و عدد و أعشار معدلم رو دراوردم.اعشارش چهارصدم بود.یاد شباهنگ افتادم.با اینکه معدل دلبخواهم نیست ولی ترکیبشو دوست دارم.تاریخ ورود و خروجم به دانشگاه رو یادداشت کردم.سری و سریال شناسنامه م رو هم حفظ نبودم.بقیه ی اطلاعات نیازی به یادداشت برداشتن نداشت.با خودم گفتم اگر موفق شدم با گوشی ثبت نام کنم یعنی واقعا تمام شرایط برای شرکت تو این ازمون واسم مهیا بوده ولی من هیچ تلاشی تا الان براش نکردم.
به راحتی سریال ثبت نام رو خریدم.به راحتی عکسم رو فرستادم و تایید شد.نرم افزار ثبت نام زبان ویندوز رو قبول نمیکرد بخاطر همین من جای دیگه اطلاعات رو نوشتم و کپی پیست کردم!فکر نمیکردم امکان ثبت نام کردن با گوشی وجود داشته باشه،ولی داشت!(در واقع محدودیت هاشو دور زدم)
و در کمتر از نیم ساعت من داوطلب شرکت در کنکور کارشناسی ارشد،مجموعه ی روان شناسی شدم.شماره پرونده کد پیگیری دریافت کردم و حوزه ی امتحانیم هم شهر دانشجوییمه.
من ازین ببعد سعی میکنم منابع رو مطالعه کنم.نه بعنوان یه کنکوری ،بعنوان یه نَفَر که میخواد چهارتا کتابی که خریده رو یه دور بخونه.بعدشم میخواد بره یه امتحانی ازین معلوماتش بده.
سعی میکنم از روزمرگیام و از مطالعاتی که توی این چهارماه خواهم داشت،براتون پست بذارم.
اگر توصیه ای چیزی برای این داوطلب باهوش کارشناسی ارشد دارید:دی دریغ نکنید لطفا.پذیرای تجارب شما دوستان عزیزم هستم.با تچکر
+بعد نوشت :
مدتی بود که بعد از خوندن پست های شماره هزاروسیصدوهفتادیه!شباهنگ ، ازونجا که عکس های بچگیاش رو میذاشت،و باز ازونجایی که ما باهم همسنیم،یاد بچگی های خودم میفتادم.چند بار خواستم عکسای بچگیمو براش بفرستم،منتهی پشت گوش انداختم تا امشب که تصمیم گرفتم تو بیان اپلود کنم و لینکش رو براش بفرستم.وقتی که عکس اپلود شد بیان بهم پیغام داد که یه فایل همنام وجود داره.ایا میخوای این عکس رو جایگزینش کنی؟
و من قبول کردم!یهو عکس ناپدید شد!
من از دوباره عکس رو اپلود کردم و برای شباهنگ فرستادم.
مدتی بعد،از شبنم یه کامنت گرفتم.به این مضمون که عکس بچگیاشووو ☺️
(ازونجایی که شبنم دوست قدیمی بلاگفایی منه و تو اینستام بوده،میدونست عکس بچگی منه :دی) اینجانب شوکه شده بعد از بیست بار رفرش دیدم بله!
حق با شبنمه گویا این عکس با عکس پروفایل قبلی همنام بوده و جایگزینش شده. خلاصه اینا رو نوشتم که بگم أیهاالناس مواظب باشید!بیان امنیتش ضعیفه:دی
و اینکه از فرصت استفاده کنید و نیلگون کوچولو رو ببینید چون به زودی عکس پروفایل رو حذف میکنم :)
امروز وقتی از خواب بیدار شدم،به امید دیدن برفی که داره میباره و رو زمین نشسته پرده ی پنجره ی اتاقم رو کنار زدم.انتظارم برآورده شده بود.برف به سنگینی مشغول باریدن بود و شهرم یکدست سفید پوش شده بود .
خب حقیقتا تلاش کردم ادامه ى متن بالا رو بنویسم.ولی نوشتنم نمیاد.نمیدونم چی بگم بعد از دوماه سکوت.از اتفاقات این مدت.از رفت و امدها.از سفرها.از احساسات.از کارهای نیمه تمام.از ارزوها و دل مشغولی ها و دلمردگی ها.از اتفاقات اجتماعی و ی که تو زندگی و احساسات هممون تاثیر گذاشته.از اتفاقات خانوادگی.از اهداف نیمه تمام.از سکوت و سکوت و سکوت.
نمیدونم باید از چی بگم.
پس شما بگید از خودتون و حال و احوالتون.نودوهشت داره تموم میشه.این سال چطور گذشت براتون؟اگه بخواین تا به الان وصفش کنید چی میگید راجبش؟
اینترنتی که جنابِ جهرمی بصورت رایگان !! و تا پایانِ سال !!! برامون تدارک دیده منو یاد روزگارِ اینترانتیِ ابان میندازه.بزرگوار اومد زحمت بکشه ولی به واقع مارو انداخته تو زحمت.بس که هی مجبور میشم برای خطم بسته بخرم.قدرتی خدا بعد از خرید بسته میبینی اینترنت خط هم سرعت نداره!نمیدونم جریان از چه قراره خلاصه.
یعنی چنان هدیه ای دادن که اصلا نتونستیم ازش استفاده کنیم.اینجاست که باید گفت :
مرا به خیر تو امید نیست جهرمى،شر مرسان !!!!
حرف ها دارم،ایا بزنم یا نزنم؟
ازین روزای زهرماری حرف بزنم یا نزنم؟
از ٩٨ حرف بزنم یا نزنم؟ها؟
بزنم یا نزنم؟
اسفند نودوهفت،بعد از یک سالِ پرفراز و نشیب.پس از اتفاقات زیاد و فرساینده ى اون سال،سعى کردم لابلاى هیاهو و شلوغیاى اون ماه گم بشم.سعى کردم فراموش کنم و اینجوری کل سال رو پشت سر بذارم.
اسفند عزیزم انقدر شلوغ و پرشور و شوق بود که حواس منو پرت کنه.انقدر خسته میشدم که فرصت فکر کردن به هیچکس و هیچ چیزی رو نداشتم،و این بهترین فرصت ممکن براى فراموشى بود.
بهرحال به دلایل زیادی بهم شوک وارد شده بود،و به زمان نیاز داشتم براى رسیدن به تعادل و تسکین.
اسفند نودوهفت با تمام قشنگى ها و شلوغیاش تموم شد و وارد نودوهشت شدیم.
سال رو تحویل گرفتیماما چند روز بعد.
تصاویر وحشتناکی دست به دست چرخید و همه جا پخش شد .صحنه های سیل شیراز و لرستان بی نهایت تکان دهنده بود.مات و مبهوت بودم که چطور ممکن است؟
مگر زمان نوح است؟پس پیامبر و کشتى مان کجا رفته؟
این بهت،این شوک و این عدمِ باورِ ناشى ازین اتفاق در تمام سال٩٨ ادامه داشت .
در تک تک لحظات اجتماعى و شخصیکه اتفاقات اجتماعی اش رو شما بهتر از من میدانیدتکرار مکررات نمیکنم.
نودوهشت،نودوهشتِ پرتلاطم پر از روزهای تلخ و از حق نگذریم گاهی شیرین بود.سفرهاى زیادی امسال داشتم که نتیجه اش پخته شدنِ خامى بود .
اما تلخى هایش انقدر پررنگ و ازار دهنده بود که شیرینی هایش را محو میکرد.
از این اواخر ،از روزهاى کرونا ننوشتم.از حال و روز و حس و حالم،از حیف شدنِ اسفند،از تعطیل شدنِ کار،از نگرانی و استرس و بهم ریختنِ برنامه ها و حساب و کتاب ها ننوشتم.اسفندِ عزیزی که یازده ماهِ ازگار،به امید رسیدنش دویده بودیم هیچ و پوچ شداسفندى که در سایه اش فراموش میکردیم و از انرژی سرشار میشدیم امسال وجود نداشت.چه کسی فکرش را میکرد؟
چه کسی فکرش را میکرد شبِ عید،شهر همیشه قشنگ و شلوغ من،خلوت تر و خالی تر از همیشه باشد؟
دیشب از دیدن شهر تاریک و خلوتم چنان حال غریبی بهم دست داد که باور نمیکردم،زمان و مکان را باور نداشتم
امسال فهمیدیم که تا چه حد دنیا بی اعتبار است.
اما مهم نیست،تمام این اتفاتِ مهم،بی اهمیت است.
تمامش به فدای یک تار موى عزیزانمان!
تا زمانى که همه ى مان سلامت و درکنار همیم،تمام این مشکلات هیچ است.
خداروشکر میکنم
بخاطر تک تک نعماتش
که شاید اینروزها بیشتر از همیشه به چشممان میآید
خداروشکر میکنم
بخاطر نعمت سلامتی
خدارو بخاطر تمام هواداری هاش،
تمام اتفاقات خوبِ اینده
بخاطر نور،ایمان و روشنی شکر میکنم.
و ارزو دارم سالی که در پیش داریم؛
برای تمام مردم ایران و جهان، در درجه اول سال سلامتی باشد.
ارزو میکنم به زودی ازین بحران عبور کنیم
ارزو میکنم دلمون شاد و لبامون خندون باشه
و خوشبختی های ریز و درشت به سمتمون سرازیر بشه
ارزو میکنم سال خبرها و اتفاقات خیلی خیلی خوب باشه
همون اتفاقات خیر و سرشار از خوبی و برکت ، که مدت هاست در انتظارشیم :)
یا مقلب القلوب و الابصار
حول الحالنا الى احسن الحال .
درباره این سایت